به نام خدا
دلنوشتهی یک دل بیمار!
امروز از اون روزهاست... از اون روزایی که میخوای سر به تن هیچکس نباشه، از اون روزایی که در و دیوار خونه هم باهات سر جنگ دارن انگار. ا ز اون روزایی که تموم عذاب وجدانها، خاطرات بد، تلخیها و بدبختیهات و از همه بدتر تموم بغضهای نشکستهات پشت دروازه ی مغزت صف کشیدن و به نوبت میان و به همه جای وجودت سرک میکشن، آتیشت میزنن و بعد هم دوباره میرن ته صف!
از اون روزایی که نمیدونی چه مرگته. ولی دلت میخواد واسه درمونش بری بمیری. از اون روزایی که به هر دری میزنی تا سرت رو به یه چیزی به یه کاری گرم کنی ولی ... بی نتیجه است! از اون روزایی که خدا دورترین و غیر قابل دسترسترین عنصر جهانه. از اون روزایی که تلفن لعنتی تصمیم میگیره هرگز زنگ نزنه و اگه هم زنگی زد مطمئن باش پشت خط کسی با تو کار نداره . از اون روزایی که آیفون خفه خون گرفته. از اون روزایی که خواب هم حتی با قصهی هزار و یک شب نمیاد سراغت تا این روح لعنتی ناآروم رو حداقل واسه یکی دو ساعت ازت بگیره و ببره با خودش. از اون روزایی که تلویزیون جز سخنرانی و فیلم تکراری و مسابقهی مزخرف و البته آگهی! هیچی نشون نمیده. از اون روزایی که مردن اگه برآورده شدنیترین آرزوت نباشه خواستنی ترین آرزوت هست.
کاش یکی بود تا سفت سفت سفت بغلم کنه و همونجوری برام یه قصهی بچگونه تعریف کنه تا توی بغلش بخوابم... یه جوری که انگار سالهای ساله نخوابیدهام...
این جمله مدتیه همش تو ذهنم میپلکه.میدونی قسمت ناجورش چیه؟ اینکه هم گوینده و هم مخاطب این جمله خودم هستم...
برایت مرگ میخواهم...